در سالروز رحلت این صحابی راستین بر روح بزرگش درود میفرستیم واز خداوند رحمت واسعه برایش خواهانیم
خدایت سلام می رساند http://www.tebyan-hamedan.ir
گذشته خود را مرور کرد... چه پر فراز و نشیب بود... فرزند یکی از بزرگان شهر خویش بود... در مرکز ایران... در ناز و نعمت زندگی می کرد... پدر و مادرش شیفته او بودند... آن روز را به خاطر آورد که برای سرکشی به مزارع پدر رفته بود... نغمه ای او را به خود جلب کرد... آواز نیایش مسیحیان بود، در کلیسا... نزد آنان رفت... احساس کرد آئین مسیح (ع) از دین زردشت که او پیرو آن بود برتر است... از کشیش پرسید کجا می تواند از حقیقت این آئین اطلاع بیشتری کسب کند... نشانی شام آن روز را دادند...- فلسطین و سوریه و لبنان و اردن امروز- شب هنگام ماجرا با پدر باز گفت... پدر آشفته خاطر شد... فردای آن روز برای کشیش پیام فرستاد که اگر قافله ای به شام می رود او را خبر کند... مدتی بعد، همراه قافله ای شد که به شام می رفت... آنجا به خدمت یکی از روحانیون برجسته و پاکدامن مسیحی کمر بست... خالصانه خدمت می کرد... بعد از مرگ آن روحانی و به سفارش او نزد کشیش دیگری رفت در موصل و... سرانجام در عموریه- بورسای ترکیه کنونی- نزد کشیش دیگری به خدمت مشغول شد و هنگامی که آثار مرگ در چهره او دید، پرسید بعد از تو به کجا بروم؟... کشیش آه سردی کشید از حسرت و او را گفت؛... فرزندم! هنگام ظهور پیامبری که از نسل ابراهیم (ع) است و مسیح (ع) خبر او را داده نزدیک است... او در میان اعراب و سرزمینی پر از نخل و... ظهور می کند... خود را به آن سامان برسان... بعد از مرگ کشیش عموریه، با کاروانی که به حجاز می رفت همسفر شد... کاروان که به «وادی القری» رسید، کاروانیان نیرنگ ورزیدند و او را به عنوان غلام به مردی یهودی فروختند... از یهود بنی قریظه... همراه او راهی مدینه شد... در کسوت غلام...آن روز را به خاطر آورد که قافله به اطراف مدینه رسید... چشمش که به دورنمای شهر افتاد... قلبش از شوق تپید... احساس شیرینی از قلبش زبانه کشید و همه وجودش را پر کرد... تردیدی نداشت... همانجا بود که وصفش را شنیده بود... با خود اندیشید... چه خوش به نشان آمده است... اما نه... خدایش چه خوش به نشان آورده است...حالا مدتی از آن روز می گذشت و هنوز خبری نشده بود... بالای درخت خرما در نخلستان ارباب یهودی به اصلاح شاخ و برگ مشغول بود... مرور خاطرات او را از خود بی خود کرده بود... متوجه نشد که پایش از تکیه گاه لغزیده است... با زحمت جای پای خود را روی درخت محکم کرد...او کیست که با عجله به این سوی می آید؟... مرد نزدیک تر آمد... او را شناخت، پسرعموی اربابش بود... خدا قبیله «بنی قیله» را لعنت کند...! تازه وارد با صدایی بلند و آمیخته به عصبانیت فریاد کشید... منتظر پرسش نماند و ادامه داد... در «قباء» دور مردی را گرفته اند که امروز از مکه آمده است و می گویند پیامبر خداست...
... پس، بالاخره رسید... همه وجودش لرزید... نزدیک بود از فراز نخل به زمین فرو افتد... با عجله پائین آمد... از مرد یهودی پرسید؛ چه گفتی؟... پیامبر است؟ از مکه آمده است؟... ارباب یهودی سیلی محکمی بر گونه اش نواخت... به تو چه مربوط است؟... به کار خود مشغول باش...از آن هنگام دیگر سر از پا نمی شناخت... باید او را ببینم... خودش است... کاش کاروانیان حجاز خیانت نکرده و مرا به بردگی نفروخته بودند... اما، از کجا معلوم که آن حادثه نیز، بخشی از ماجرا بوده است؟... بارقه ای از امید به قلبش تابید... خدایی که مرا از پارس تا این دیار منزل به منزل آورده است... میانه راه رهایم نمی کند... مقداری آذوقه برای خود فراهم آورده بود... شب که فرا رسید، آذوقه را به دوش گرفت و خود را به «قباء» رسانید... او را در میان جمع دید... خودش بود... انگار سال هاست که او را می شناسد... نزدیک تر رفت... نگاهش با نگاه رسول خدا (ص) تلاقی کرد... پیامبر (ص) با مهربانی نگاهش می کرد... چه سعادتی... از خوشحالی در پوست نمی گنجید...لحظه ها را می بلعید... آقا! شما و یارانتان از راه رسیده اید، مختصر آذوقه ای به صدقه گرد آورده ام... قبول کنید... و آذوقه را نزد او نهاد... رسول خدا (ص) به یاران فرمود... بخورید ولی خود چیزی از آن نخورد... مرد به یاد سخن کشیش عموریه افتاد... او صدقه نمی پذیرد... شب هنگام دیگر... مختصر آذوقه ای به هدیه برد... رسول خدا (ص) پذیرفت و اندکی از آن خورد... چند روز بعد وقتی به دیدن رسول خدا (ص) رفت او را دید که برای دفن یکی از یاران به بقیع آمده است... خود را به پشت سر حضرتش رسانید... پیامبر اعظم (ص) که مقصود او را دریافته بود... جامه از دوش خویش برکشید و سلمان مهر نبوت را دید و بوسید، در حالی که از شوق اشک می ریخت... و ماجرا برای حبیب خدا بازگفت...ارباب یهودی دست از سلمان نمی کشید... روزی رسول اعظم (ص) سلمان را گفت؛ با اربابت برای آزادی خود قراردادی ببند... و یهودی بنی قریظه کاشتن 300 نخله خرما و پرداخت چهل وقیه طلا از او خواست... پیامبر خدا (ص) یاران را فرمود به سلمان یاری رسانند و سرانجام سلمان فارسی از قید رها شد و روح بی قرارش در کنار رسول خدا (ص) به قرار آمد... او در جنگ ها پای در رکاب پیامبر خدا (ص) بود...در بلندی مقام سلمان فارسی همین بس که رسول خدا (ص) او را در شمار اهل بیت (ع) نامید و می فرمود، فرشته وحی مرا می گوید که به سلمان بگو خدایت سلام می رساند.